۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

می دونی وقتی به چشمات خیره میشم چی می بینم؟
یه نگاه افسرده ی سنگین...سنگین سنگین...اونقدر سنگین که انگار یه جنازه ی سنگین رو داره حمل می کنه... یه جنازه که بهت آویزونه و حتی راه رفتنت رو تغییر داره... گاهی فکر می کنم تقصیر خودته که اینقدر درون گرایی می کنی و نمی ذاری کسی بهت کمک کنه تا از شر این جنازه خلاص بشی... سبک بشی... اون وقت دیگه شب ها بدون احساس خفگی خوابت می بره... تو رختخواب جون نمی کنی و نیازی به ریلکسیشن نداری... به یک پوست اندازی اساسی نیاز داری...به یه تغییر روحی و درونی اساسی... نگرانتم... نگران تمام دلتنگی هات... نگران تمام لحظه هایی که تنهایی یه گوشه میشینی و سکوت میکنی به دورنمای پنجره