۱۳۸۸ تیر ۲۲, دوشنبه


زمان: بعد ازظهر یکشنبه
.

.

تشنه بودیم و سینما پردیس چند قدمی ما...رفتیم از بوفه ش آب معدنی بخریم.گفت آب معدنی ندارم.دوستم گفت این همه آب که چیدی!؟ گفت گرمه و خنک نشده! دوستم به اون آب گرم هم رضایت داد ولی طرف گفت فقط پول خرد میگیرم...پول خرد جور کردیم...گفت اصن نمیخوام بهتون آب بفروشم، برین از آب نمای پارک نوش جان کنین
.

.

داشتیم قدم زنان می رفتیم سمت میدون ونک، دانشکده خواجه نصیر رو رد کردیم و من سمت راست پیاده رو و نزدیک ساختمونا راه میرفتم. یهو یه چیزی محکم خورد تو شکمم...یه پیرمرد مو سفید قوز کرده بود، بعد از ضربه محکمی که بهم زد، منو هول داد سمت دوستم که مماس با من راه میومد و چندتا فحش بهم داد و گفت گمشو اونور...حرکتش چندش آور بود، اونقدر که مردمی با عجله قدم میزدند، وایستادن به تماشا...برا چند لحظه زمان متوقف شد.شوکه شدم...گفتم با این سنت تربیت نشدی هنوز انگار...گفت:خف بمیرهنوز نمیدونم چرا با وجود عرض زیاد پیاده رو و موقعیت مکانی من اون کارو کرد
.

.

نگاهای عصبی و تحقیرآمیز رو 2،3ماهه تو مسیر دانشکده،تو تاکسی،اتوبوس،خیابون و مواقعی که سواری ها پشت چراغن و بهم فحش و متلک میگن، موقع خرید حتی یه شیشه آب دارم تحمل میکنم...خودمو میزنم به نشنیدن...ولی دیروز اشکم در اومد.دوستم که ماشین گرفت و رفت منم رفتم تو یکی از کوچه های دنج ونک، و گذاشتم بغضم بترکه
.

.

.

کاش این مردم عقده یی و سرخورده خودشونو، رو دیگران تخلیه نمی کردن
+
مسافرت زورکی و بی موقع از بدترین برداشهای زندگیه