۱۳۸۸ مرداد ۲۳, جمعه

تو این یکی، دو سال اونقدر فرم استخدام پر کردم و مصاحبه رفتم که تعدادشون از 20، 30 تا فرا تر رفته.

دیروز عصر هم مصاحبه داشتم. ده نفری میشدیم، خیلی ها استرس داشتن، یا پاهاشونو عصبی وار تکون میدادن یا دستاشون میلرزید. یه سال سرد با سرامیک های سفید یخچالی که بیشتر مناسب مکانهای درمانی و مرده شور خونه ها بود تا یه شرکت با این همه اسم و رسم، همین محیط سرد، کاتالیزور استرس شده بود برا بچه ها. ساعت تقریبا 6 بود که جناب مدیر عامل از طبقه بالا به برا انجام فرآیند مصاحبه قدم رنجه کردن طبقه پایین، یه نگاه به هممون کردن و فرمهای پر شده رو از منشی گرفتن و رفتن تو اتاق. بعد از 7، 8 نفر نوبت من شد. احضار شدم! یک مرد حدودا سی ساله ی قد بلند، خوش پوش و خوش بو، با موهایی قهوه ای. 50 دقیقه به طور کامل متکلم وحده بود،اصلا فرصت نداد چیزی جز سلام کردن بگم، داشت برام آیتم های کاری رو با جزئیات شرح میداد. کلافه شده بودم حسابی، یهو بهم یه تشر زد که دارم برا شما توضیح میدم نه برا دیواراااا. گفتم این جلسه مصاحبه ی منه یا شما ؟!؟!؟

گفت: شما واقعا از من انتظار دارین یه خانوم با این هیکل سکسی رو استخدام نکنم؟... با اینکه مدیر سخت گیری هستم، استثناعا در مورد شما و اینکه دانشجو هستین سخت گیری نمی کنم و شرایط خاصی رو براتون قائل میشم.

یه حس عمیق خنثی بودن داشتم، نه عصبانی شدم و نه ناراحت....هیچی.

گفتم: مرسی، اجازه بدین منم فکرامو کنم، الانم دیر وقته، ......و با یک خداحافظی گرم بدرقه ام کرد.

احساس میکنم واقعا انتظار داره من فردا تو شرکت باشم.